امام علی (ع) شخصیتی است که در تاریخ نمونه ای ندارد، ابن ابی الحدید در کتاب شرح خود بر نهج البلاغه برخی از داستان های امام علی (ع) را اینگونه آورده است:
داستان قاتل امام حسین (ع)
از داستان های امام علی (ع) است که ابراهیم بن هلال ثقفی، در کتاب الغارات از زکریا بن یحیی عطار، از فضیل، از محمد بن علی روایت می کند که وقتی حضرت علی (ع) به مردم گفت: «سَلُونِي قَبْلَ أَن تَفْقِدُونِي، فَوَاللَّهِ لا تَسْئَلُونَنِي عَن فِئَةٍ تُضِلُّ مِأَةً وَ تَهدِى مِأَةٌ إِلَّا أَنبَأَتُكُم بِناعِقِها و سائِقِها»؛
«ای مردم، آن چه می خواهید از من بپرسید، پیش از آن که مرا از دست بدهید. به خدا قسم از من نمی پرسید درباره جماعتی که عده ای را گمراه و عده ای را راهنمایی می کند، مگر این که به شما خبر می دهم که منادی آن ها کیست و رهبر آن ها چه شخصی است».
در این هنگام مردی برخاست و گفت: به من بگو در سر و صورت من چند دانه مو وجود دارد؟ حضرت علی (ع) در جواب او فرمود: به خدا سوگند، خلیلم رسول خدا (ص) به من خبر داد که بر هر دانه مویی که در سر داری، فرشته ای است که تو را لعنت می کند و بر هر دانه مویی که در صورت داری، شیطانی است که تو را اغوا می کند و در خانه تو، فرومایه بچه ای است که پسر پیغمبر را خواهد کشت و در آن روزها پسر او (سنان بن انس نخعی) قاتل امام حسین (ع)، کودکی خزنده بود.
داستان علمدار سپاه ضلالت
از داستان های امام علی (ع) است که حسن بن محبوب، از ثابت ثمالی، از سوید بن غفله روایت می کند که روزی حضرت علی (ع) مشغول ایراد خطابه بود، مردی از پای منبرش برخاست و گفت: یا امیرالمؤمنین (ع)، عبور من به وادی القُرى افتاد، در آن جا خالد بن عرفطه را مرده یافتم، شما برای او طلب آمرزش کنید.
حضرت علی (ع) فرمود: به خدا قسم، او نمرده و نمی میرد تا سپاه ضلالت را رهبری کند و علمدار او هم حبیب بن حمار خواهد بود.
مرد دیگری از پای منبر برخاست و گفت: یا امیرالمؤمنين (ع)، من حبيب بن حمار و از شیعیان و دوستداران توام.
حضرت علی (ع) پرسید: آیا تو حبیب بن حمار هستی؟
گفت: آری.
دیگر باره از او پرسید: تو را به خدا، آیا تو حبیب بن حمار هستی؟
گفت: آری، به خدا قسم.
فرمود: به خدا سوگند، تو علمدار او خواهی بود و آن علم را از این درب (اشاره کرد به باب الفیل) به مسجد کوفه خواهی آورد.
ثابت می گوید: به خدا قسم، من زنده ماندم تا دوران ابن زیاد رسید و او عمر بن سعد را برای جنگ با حسین بن علی (ع) اعزام کرد و خالد بن عرفطه را فرمانده مقدمه سپاه او قرار داد و حبیب بن حمار را دیدم که علمدار او بود و آن علم را از باب الفیل به مسجد کوفه آورد.
داستان آیه 17 سوره هود
از داستان های امام علی (ع) است که محمد بن اسماعیل بن عمرو بجلی، از عمرو بن موسی و جیهی، از منهال بن عمرو، از عبدالله بن حارث روایت می کند که حضرت علی (ع) در یکی از خطبه های خود فرمود:
هیچ کس نیست که در راه اسلام رنج و زحمتی تحمل کرده و با پیامبر اسلام (ص) مواساتی کرده باشد، مگر این که در قرآن کریم، آیه ای درباره او هست. یکی از دشمنان او برخاست و پرسید: چه آیه ای درباره تو نازل شده است؟
مردم برخاستند که او را بزنند، فرمود: او را رها کنید. سپس از او پرسید: آیا سوره هود را می توانی بخوانی؟
گفت: آری.
حضرت علی (ع) این آیه را برای او خواند: «أَفَمَن كَانَ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ»؛
و فرمود: آن که بر بیّنه و برهان الهی بود، محمد (ص) و شاهدی که در کنار او قرار داشت، منم.
داستان معترض به جانشینی امام علی (ع)
از داستان های امام علی (ع) است که عثمان بن سعید، از عبدالله بن بکیر، از حکیم بن جبیر روایت می کند که روزی حضرت علی (ع) برای مردم خطبه خواند و در اثناء خطبه فرمود: من بنده خدا و برادر رسول خدا (ص) هستم. هر کس قبل یا بعد از من، چنین ادعایی بکند، دروغ گفته است. من وارث پیامبر رحمت (ص) و همسر سرور زنان این امت و خاتم اوصیا هستم.
مردی از قبیله عبس (به عنوان اعتراض و تکذیب او) برخاست و گفت: چه کسی نمی تواند چنین حرفی بزند؟ ولی از مسجد به خانه نرسیده، دیوانه و گرفتار صرع شد. از خانواده اش پرسیدند: آیا او پیش از این سابقه چنین حالتی، صرع و جنون داشت؟ گفتند: هرگز، ما عارضه ای در او ندیده بودیم.
داستان زن گرگ صفت
از داستان های امام علی (ع) است که محمد بن جبله خیاط، از عکرمه، از یزید احمسی روایت می کند که روزی حضرت علی (ع) در مسجد کوفه نشسته بود و جمعی از مردم که یکی از آن ها عمرو بن حریث بود، نزد او حضور داشتند. در آن حال، زنی که صورت خود را کاملاً پوشانیده بود و شناخته نمی شد، آمد و مقابل آن حضرت (ع) ایستاد و گفت: ای کسی که مردان را کشتی و خون های مردم را ریختی و کودکان را یتیم و زنان را بی سرپرست کردی.
حضرت على (ع) فرمود: این زن، زنی است گرگ صفت و بد زبان، هم شبیه مردها و هم شبیه زن ها است و هرگز عادت ماهانه زنان را ندیده است.
آن زن، از شنیدن این مطالب، پا به فرار گذاشت. عمرو بن حریث به دنبال او رفت و در رحبه به او رسید و گفت: ای زن، به خدا قسم، از این برخوردی که با علی (ع) داشتی، مرا خرسند ساختی. اینک به خانه من بیا تا جایزه و لباسی به تو اهدا کنم.
وقتی آن زن به خانه عمرو وارد شد، به کنیزانش دستور داد، لباس های او را بیرون کنند و وضع او را بررسی نمایند تا بداند که آیا حضرت علی (ع) در سخنانی که راجع به آن زن گفت، راست گفت یا نه؟
زن به گریه و التماس افتاد و گفت: مرا برهنه نکنید، من همانگونه ام که علی (ع) گفت. هم آلت مردها را دارم، هم ساختمان زنان را و هرگز هم خون ندیده ام.
عمرو بن حریث او را رها کرد و به محضر حضرت علی (ع) بازگشت و جریان را شرح داد. حضرت علی (ع) فرمود: همانا حبیبم رسول خدا (ص) نام و نشان تمام مردها و زن هایی که تا روز قیامت، به دشمنی و عناد با من بر می خیزند را به من خبر داده است.
گواهی اصحاب بر ماجرای غدیر
از داستان های امام علی (ع) است که عثمان بن سعید، از شریک بن عبدالله روایت می کند که وقتی حضرت علی (ع) اطلاع یافت که مردم او را در مورد احادیثی که از رسول خدا (ص) دائر بر این که آن حضرت (ع) او را بر همه مردم مقدم می داشت و تفضیل می داد، نقل می کند، مورد اتهام قرار داده اند، خطبه ای خواند و فرمود: شما را به خدا قسم می دهم، هر کس رسول خدا (ص) را در روز غدیر خم دیده و سخنان او را شنیده، برخیزد و آن چه شنیده، نقل کند.
شش نفر از کسانی که جانب راست او نشسته و شش نفر از آن هایی که طرف چپ او نشسته و همه از اصحاب پیغمبر (ص) بودند، برخاستند و شهادت دادند که در روز غدیر خم رسول خدا (ص) را دیدیم و در حالی که دست حضرت علی (ع) را گرفته و بالا برده بود، فرمود:
«مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَولاهُ، اللهم والِ مَن والاه، وَ عادِ مَن عاداه، وَ انصُر مَن نَصَرَهُ، وَ اخذُل مَن خَذَلَهُ، وَ أَحِبَّ مَن اَحَبَّهُ وَ أَبغِض مَن اَبغَضَهُ»؛
«هر کس من مولای او بودم، این علی (ع) مولای او است. خداوندا دوستان علی (ع) را دوست بدار و با دشمنان او دشمن باش، یاران علی (ع) را یاری کن و خوار کنندگان او را خوار کن، محبان علی (ع) را محبوب خود و مبغضان او را مبغوض خود قرار بده».
داستان خبر از آینده غلام ثقیف
از داستان های امام علی (ع) است که عثمان بن سعید، از یحیی تمیمی، از اعمش، از اسماعیل بن رجا روایت می کند که روزی حضرت علی (ع) برای مردم خطبه می خواند و از حوادث آینده خبر می داد که در آن حال، اعشی همدان که نوجوانی بود برخاست و گفت: یا امیرالمؤمنین (ع)، این حرف های شما چقدر شبیه به خرافات است.
حضرت على (ع) فرمود: ای جوان، اگر به گناه سخن می گویی، خدا تو را گرفتار غلام ثقیف کند و سپس سکوت کرد.
جمعی از حاضران برخاستند و پرسیدند: یا امیر المؤمنين (ع)، غلام ثقيف کیست؟ فرمود: جوانی است که بر این شهر شما (کوفه) مسلط می شود و از ارتکاب هیچ گناهی فروگذار نمی کند و گردن این جوان را با شمشیر خود قطع
می کند.
پرسیدند: یا امیرالمؤمنین (ع)، دوران حکومت او چقدر طول می کشد؟
فرمود: بیست سال یا کمی کمتر، پرسیدند: آیا به مرگ طبیعی می میرد یا او را می کشند؟
فرمود: به مرگ طبیعی و با شکم درد می میرد و در اثر کثرت فضولاتی که از او دفع می شود، تختخوابش سوراخ می شود.
اسماعیل بن رجا می گوید: به خدا قسم، من با چشم خود دیدم که جمعی از سپاهیان عبدالرحمان بن محمد بن اشعث را اسیر کرده به حضور حجاج آوردند و یکی از اسیران، اعشی همدان بود.
حجاج او را سرزنش کرد و ناسزا گفت و از او خواست، شعری را که در تحریک عبدالرحمان برای جنگیدن با او سروده بود، بخواند و سپس در همان مجلس سر از بدنش جدا کرد.
داستان خبر از آینده عمرو بن حمق خزاعی
از داستان های امام علی (ع) است که محمد بن علی صواف، از حسین بن سفیان، از پدرش، از شمر بن سدیر ازدی روایت می کند که روزی حضرت علی (ع) از عمرو بن حمق خزاعی پرسید در کجا منزل کرده ای؟
گفت: در میان قبیله خودم.
امام (ع) فرمود: در آنجا منزل نکن.
عمرو گفت: اگر در میان قبیله بنی کنانه که همسایه ما هستند منزل کنم چطور است؟
فرمود: نه.
پرسید: اگر در قبیله ثقیف سکونت گزینم چگونه است؟
فرمود: در این صورت با معرّه و مجرّه چه خواهی کرد؟ پرسید: معرّه و مجرّه چیست؟ فرمود: دو ستون از آتش است که از پشت شهر کوفه خارج می شوند، یکی از آن ها به جانب قبیله تمیم و بکربن وائل می رود و کمتر کسی می تواند از آن نجات یابد و ستون دوم از جانب دیگر کوفه می آید و چند خانه را می سوزاند.
عمرو پرسید: در کجا منزل کنم؟
فرمود: در قبیله بنی عمرو بن عامر که بخشی از قبیله ازد هستند.
چند نفر از کسانی که در این گفتگو حضور داشتند، گفتند: علی (ع) هم کاهنی است که از حرف های کاهنان سخن می گوید.
پس از آن حضرت علی (ع) به عمرو بن حمق گفت: تو بعد از من کشته می شوی و سرت را به این شهر و آن شهر می برند و سر تو اول سری است که به این سرنوشت دچار می شود. وای بر قاتل تو و این را بدان که در هر قبیله ای منزل کنی، تو را تسلیم دشمن می کنند، مگر قبیله بنی عمرو بن عامر که گفتم و آن ها تو را تسلیم دشمن نمی کنند و تنهایت نمی گذارند.
شمر، راوی این حدیث می گوید: به خدا سوگند، زمان زیادی نگذشت که عمرو بن حمق ترسان و هراسان، از شر معاویه، به قبائل عرب پناه می برد تا در میان قبیله خودش، بنی خزاعه، منزل کرد و آن ها هم او را تسلیم مأموران معاویه کردند.
به دنبال دستگیری، او را کشتند و سرش را برای معاویه به شام فرستادند و آن اولین سر بریده ای بود که در تاریخ اسلام شهر به شهر بردند.
داستان خبر از آینده جویریه
از داستان های امام علی (ع) است که ابراهیم بن میمون ازدی، از حبّه عرنی روایت می کند که جویریة بن مسهر عبدی، مردی صالح و از دوستداران حضرت علی (ع) بود و حضرت علی (ع) نیز او را دوست می داشت.
روزی با حضرت علی (ع) در راهی می رفتیم، به پشت سر نگاه کرد، جویریه را در فاصله ای دور دید. او را صدا کرد و فرمود: ای جویریه، به ما ملحق شو، مگر نمی دانی که من تو را دوست می دارم. جویریه دوان دوان خود را به او رسانید.
حضرت على (ع) به او فرمود: من مطالبی برای تو می گویم، آن را بخاطر بسپار. جویریه گفت: یا امیر المؤمنین (ع)، من مردی فراموشکارم. فرمود: دوباره می گویم که حفظ کنی. آن گاه در آخر مطالبی که به او گفت، فرمود:
«يا جُوَيرِيَةُ، أحبب حَبِيبَنا ما اَحَبَّنا فَإِذا أَبغَضَنا فَأَبْغِضهُ، وَ أَبغض بَغِيضَنا ما ابغَضَنا، فَإِذا أَحَبَّنا فَاحِبَّهُ»؛
«ای جویریه، دوست ما را دوست بدار تا آن زمان که ما را دوست دارد و اگر دگرگون شد و به دشمنان ما پیوست، او را دشمن بدار و دشمن ما را دشمن بدار تا وقتی ما را دشمن می دارد و اگر تغییر موضع داد و از دوستان ما شد، او را دوست بدار».
بعضی از مردم که درباره حضرت علی (ع) دچار شک و تردید بودند، می گفتند: مثل این که علی (ع) جویریه را وصی خود قرار داده، همان گونه که ادعا می کند، رسول خدا (ص) او را وصی خود گردانید و این سخن را به خاطر نزدیکی بیش از حد جویریه به آن حضرت (ع) می گفتند.
روزی جویریه بر حضرت علی (ع) وارد شد و او خوابیده و جمعی از اصحاب هم حضور داشتند. آن حضرت (ع) را صدا زد و گفت: ای آقای خوابیده، بیدار شو، همانا در آینده ضربتی بر سرت می زنند که محاسنت را از خون سرت خضاب کند.
حضرت على (ع) لبخندی زد و فرمود: ای جویریه، من هم سرنوشت تو را برایت می گویم. به خدا قسم، در آینده تو را کشان کشان به مجلس یک زنا زاده سرکش می برند و او دست و پای تو را قطع می کند و بر درخت خرمایی تو را به دار می زند.
حبه عرنی، راوی این حدیث می گوید: به خدا قسم، زمان زیادی نگذشت که زیاد بن ابیه، جویریه را دستگیر و دست و پای او را قطع کرد و سپس در کنار درخت خرمای ابن مکعبر که درخت بلندی بود، بر یک درخت خرمای کوتاه به دار کشید.
داستان خبر از آینده میثم تمار
این روایتی از داستان های امام علی (ع) است که ابراهیم ثقفی در الغارات از احمد بن حسن میثمی نقل می کند. میثم تمار، پیش از پیوستن به حضرت علی (ع)، غلام زنی از قبیله بنی اسد بود. علی (ع) او را خرید و آزاد کرد و از او پرسید، نامش چیست؟ او گفت: سالم. امام (ع) خبر داد که پیامبر اکرم (ص) فرمودند: پدرش در دیار عجم او را میثم نام نهاده است. میثم سوگند یاد کرد که این حقیقت دارد؛ امام (ع) پیشنهاد کرد سالم را رها کند و به نام اصلی اش بازگردد و ابا سالم را کنیه او قرار دادند.
از آن پس میثم در شمار نزدیکان و خواص اصحاب حضرت علی (ع) درآمد و امام (ع) به او از علومی که داشت و اسرار وصیت آموخت. گاه میثم از آن علوم برای مردم سخن می گفت و برخی را در تردید فرو می برد؛ گروهی او و گفته هایش را خرافه انگارانه می پنداشتند.
در حضور جمعی از اصحاب که مؤمن و غیرمؤمن در میانشان بودند، حضرت علی (ع) به میثم خبر داد که پس از ایشان گرفتار خواهد شد و به دار آویخته می شود، روز دوم بینی و دهان او خون می آیند و روز سوم با ضربتی کشته خواهد شد.
امام (ع) مکان دار را نیز مشخص کرد: جلو خانه عمرو بن حریث و گفت میثم دهمین کسی خواهد بود که به دار کشیده می شود و چوب دارش از همه کوتاه تر است؛ بعدها درخت خرمایی را که او را بر فراز آن خواهند آویخت به او نشان داد.
دو روز پس از آن، امام (ع) درخت را به میثم نشان داد. میثم پس از شهادت امام (ع)، مرتب نزد آن درخت می آمد تا آن را که بعداً قطع شد، تماشا کند. گاه عمرو بن حریث را می دید و به او می گفت که به زودی همسایه اش خواهد شد؛ اما عمرو معنای سخن او را نفهمید و فکر می کرد میثم درباره خرید خانه صحبت می کند.
در همان سالی که میثم کشته شد، او به حج رفت و به خانه ام سلمه آمد. ام سلمه از نسب او جویا شد و چون فهمید غلام علی بن ابی طالب (ع) است، اظهار تعجب کرد و گفت که گاهی در نیمه شب پیامبر (ص) درباره میثم سفارش می کرده است. از حال حضرت حسین (ع) پرسید؛ میثم پاسخ داد که او در بستان خود است. ام سلمه عطری خواست و محاسن میثم را معطر ساخت؛ میثم پیش بینی کرد، محاسنش به زودی به خون معطر شود و ام سلمه گریست و گفت که سرور او تنها نیست، بلکه سرور همه مسلمانان است.
میثم به کوفه آمد و دستگیر شد. او را نزد عبیدالله بن زیاد آوردند و او را از نزدیکان ابوتراب شناختند. ابن زیاد از او پرسید: خدای او کجاست؟ و میثم پاسخ داد: در کمین ستمکاران. چون خبرهای پیشگویی امام (ع) را به ابن زیاد گفت، او تهدید کرد که برخلاف آن عمل خواهد کرد؛ میثم بر صحت گفتار امام (ع) پافشاری کرد.
ابن زیاد، میثم و مختار بن ابی عبیده ثقفی را به زندان انداخت؛ در زندان، میثم به مختار گفت که او آزاد خواهد شد و به خونخواهی امام حسین (ع) قیام خواهد کرد. زمانی که قصد کشتن مختار را داشتند، نامه ای از یزید رسید که مختار را آزاد کرد و مختار جان به در برد. پس از مختار، میثم را از زندان آوردند تا به دار کشیده شود. ابن زیاد، حکم امام (ع) را درباره میثم اجرا کرد.
میثم از بالای دار، فضایل بنی هاشم را بازگفت و رذایل بنی امیه را بیان کرد؛ دهانش را بستند، روز دوم بینی و دهانش خونریزی کرد و روز سوم با ضربه ای کشته شد. عمرو بن حریث بعدها می گفت که میثم پیش از آن بارها به او وعده همسایگی داده بود و به خاطر آن درخواست می کرد که زیر دار را هر روز تمیز کنند و خوشبو سازند. شهادت میثم ده روز پیش از ورود حضرت حسین (ع) به عراق رخ داد.
خبر دادن از آینده رشید هجری
از داستان های امام علی (ع) است که زياد بن نضر حارثی می گوید: من نزد ابن زیاد بودم که رشید هجری را که از اصحاب خاص حضرت علی (ع) بود آوردند. ابن زیاد از او پرسید: مولای تو، درباره رفتار ما با تو چه گفته است؟
رشید گفت: او به من خبر داد که دست ها و پاهای مرا قطع می کنید و سپس به دار می آویزید. ابن زیاد گفت: به خدا قسم، کاری می کنم که دروغ او آشکار شود. سپس دستور داد: او را آزاد کنید.
وقتی رشید خواست بیرون برود ابن زیاد گفت: او را برگردانید، ما کاری مصلحت آمیزتر از آن چه مولایت گفته نمی توانیم انجام دهیم، زیرا تو اگر زنده بمانی، دست از دشمنی ما بر نمی داری.
سپس دستور داد دست ها و پاهای او را قطع کردند و او سخن می گفت: فرمان داد، طناب دار را زیر گلوی او بیفکنند و به دار بیاویزند.
رشید گفت: یک کار (از پیشگویی های مولایم) باقی مانده که انجام نداده اید. ابن زیاد گفت: زبان او را قطع کنید. گفت: اجازه بدهید یک کلمه بگویم. رهایش کردند. گفت: همین کار بود که مولایم گفته بود، شما قبل از کشتن زبان مرا قطع خواهید کرد. مأموران عبیدالله، زبان او را بریدند و او را به دار کشیدند.
نتیجه گیری
کتاب معروف «شرح ابن ابی الحدید معتزلی» که یکی از شروح نهج البلاغه هست، داستان های امام علی (ع) را با دقت و جزئیات نقل کرده است. این شرح، با تمرکز بر روایات تاریخی، منبع مهمی برای فهم شخصیت و فضایل امام (ع) محسوب می شود.
منبع مقاله | با اقتباس و ویرایش از:
صحفی، سید محمد، سیری در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، قم، انتشارات اهلبیت (ع)، 1379، ص 391-381.





















