جستجو در سایت نهج البلاغه

[custom_search_formss]
  • بخش :

نامه پنجاه و سوم

و من عهد له (عليه  السلام) كتبه للأشتر النخعي رحمه الله لما ولاه على مصر و أعمالها حين اضطرب أمر أميرها محمد ابن أبي بكر و هو أطول عهد كتبه و أجمعه للمحاسن
از عهد و پیمان های آنحضرت عَلَیه السَّلام است که برای مالک ابن حارث اشتر نخعیّ خدا او را بیامرزد نوشته چون او را بر مصر و بر اطراف آن سامان فرمانروا قرار داد هنگامي كه حكومت محمّد ابن ابى بكر درهم و پريشان گرديده بود، و آن درازترين و جمعترين پيمانى است كه براى نكوكاريها (دستور دادرسى، رموز رعيّت پرورى، آداب مملكت دارى، طريق لشگر كشى و پند و اندرز به همگان) نوشته است (در عرب اشتر كسى را گويند كه پلك چشمش برگشته و مژه نداشته باشد، و هم كسي را كه پلك چشم يا لب پايينش چاك داشته باشد، و مالك ابن حارث نخعىّ «قدّس اللّه روحه» را اشتر گويند براى آنكه گفته اند: در پيكار لشگر عرب با سپاه روم در سال شانزدهم هجرىّ گرزى بر خود مالك كوفته شد و خود بر سرش پخش و پاره اى از آهن آن چشم او را چاك زد، پس از آن روز به اشتر ملقّب گرديد. چون وضع مصر در زمان حكومت محمّد ابن ابى بكر بر اثر فتنه انگيزى و تباهكارى معاويه درهم شد، و گروهى به خونخواهى عثمان برخاستند و به امير المؤمنين عليه السّلام از اوضاع آن سامان خبر رسيد، فرمود: حكمرانى مصر شايسته يكى از دو نفر است يا قيس ابن سعد «از بزرگان شيعيان علىّ عليه السّلام و اعدل عدول» كه او را از آنجا برداشتيم دوباره بايد فرمانرواشود، يا مالك ابن حارث نخعىّ آنجا رود، ولى چون قيس ابن سعد باين كار بى ميل بود حضرت او را در شغل خود باقى گذاشت، و مالك اشتر را كه در نصيبين «شهرى بين شام و عراق» بود طلبيد و اين عهد نامه را براى او نوشته امر فرمود بسيج راه كند، و پيش از رفتن او براى اهل مصر نامه سى و هفتم را فرستاد، مالك با لشگر خود بجانب مصر روانه گرديد، چون معاويه خبردار شد به دهقان عريش «شهرى است در مصر» پيغام داد كه اشتر را زهر بخوران تا من خراج و ماليات بيست سال از تو نگيرم، چون اشتر بعريش رسيد دهقان كه دانسته بود عسل را بسيار دوست دارد، مقدارى عسل مسموم برايش ارمغان آورد و گوارايى و فوائد آنرا بيان كرد، اشتر از آن عسل زهرآلود ميل نمود، هنوز در جوفش مستقرّ نشده بدرود زندگانى گفت، و بعضى گفته اند: شهادتش در قلزم «شهرى كه تا مصر سه روز راه دارد» واقع شد، و نافع غلام عثمان او را زهر خورانيد «چون خبر شهادت آن بزرگوار به معاويه رسيد با خورسندى بسيار ميان مردم ايستاده گفت: علىّ ابن ابى طالب را دو دوست بود، يكى در جنگ صفّين جدا گرديد و آن عمّار ابن ياسر بود كه كشته شد، و ديگرى امروز جدا گرديد و آن مالك اشتر بود كه اكنون خبر مرگ او رسيد، به آهنگ مصر سفر كرد و در شهر ايله-  بين ينبع و مصر-  نافع غلام عثمان نزد وى آمد و چندان در خدمت او مواظبت كرد كه خاطر اشتر از او آسوده گشت، پس در شهر قلزم شربت عسلى با زهر آميخته بخورد او داد كه بر اثر آن مالك دنيا را بدرود گفت ألا و إنّ للّه جنودا من عسل يعنى بدانيد خداوند را از عسل لشگرها است» و از آن سو چون خبر به امير المؤمنين عليه السّلام رسيد بسيار اندوهگين و افسرده خاطر شد گريست و بر منبر تشريف برده فرمود: إنّا للّه و إنّا إليه راجعون، و الحمد للّه ربّ العالمين، اللّهمّ إنّى أحتسبه عندك فإنّ موته من مصائب الدّهر، رحم اللّه مالكا فلقد أوفى عهده، و قضى نحبه، و لقى ربّه، مع أنّا قد وطّنّا أنفسنا على أن نصبر على كلّ مصيبة بعد مصابنا برسول اللّه  صلّى اللّه عليه و آله  فإنّها من أعظم المصيبات يعنى ما از خدا هستيم و بسوى او باز مى گرديم، و ستايش خداوندى را سزا است كه پروردگار جهانيان است، بار خدايا من مصيبت اشتر را نزد تو بشمار مى آورم، زيرا مرگ او از سوگهاى روزگار است، خدا مالك را رحمت فرمايد كه بعهد خود وفاء نمود، و مدّتش را بپايان رسانيد، و پروردگارش را ملاقات كرد، با اينكه ما تعهّد نموده ايم كه پس از مصيبت رسول خدا-  صلّى اللّه عليه و آله بر هر مصيبتى شكيبا باشيم، زيرا آن بزرگترين مصيبتها بود. پس از آن از منبر پائين آمده به خانه رفت، مشايخ نخع به خدمت آن حضرت آمدند، آن بزرگوار متأسّف و افسرده بود، فرمود: و للّه درّ مالك و ما مالك لو كان من جبل لكان فندا، و لو كان من حجر لكان صلدا، أما و اللّه ليهدّنّ موتك عالما و ليفرحنّ عالما، على مثل مالك فلتبك البواكى، و هل مرجوّ كمالك، و هل موجود كمالك، و هل قامت النّساء عن مثل مالك يعنى خدا مالك را جزاى خير دهد و چگونه مالك كه اگر كوه بود كوهى عظيم و بزرگ بود، و اگر سنگ بود سنگى سخت بود، آگاه باشيد بخدا سوگند مرگ تو اى مالك جهانى را ويران و جهانى را شاد مى سازد يعنى اهل شام را خوشنود و عراق را خراب مى گرداند، بر مردى مانند مالك بايد گريه كنندگان بگريند، آيا ياورى مانند مالك ديده ميشود، آيا مانند مالك كسى هست، آيا زنان از نزد طفلى بر مى خيزند كه مانند مالك شود. و گفته اند: جنازه مالك را از قلزم به مدينه طيّبه حمل نمودند و قبر منوّر او در آنجا معروف و مشهور است، و پوشيده نماند كه اشتر- رضى اللّه عنه- با اينكه مردى خردمند و دلاور و بزرگوار بود به زيور بردبارى و پارسائى و درويشى هم آراسته بود، چنانكه گفته اند: روزى از بازار كوفه مى گذشت، و كرباس خامى در بر و پاره اى از همان را بجاى عمامه بر سر داشت، يكى از بازاريان از روى استخفاف شاخه سبزى بر او انداخت، اشتر بردبارى نموده اعتنا نكرده گذشت، يكى از حاضرين كه اشتر را مى شناخت بآن بازارى گفت: واى بر تو هيچ دانستى كه بچه كسى اهانت نمودى، گفت: نه، گفت او مالك اشتر دوست و يار امير المؤمنين عليه السّلام بود، پس آن مرد بازارى از كار كرده به لرزه آمده به دنبال اشتر روانه شد تا عذر خواهى نمايد، ديد اشتر در مسجد به نماز مشغول است، ايستاد تا از نماز فراغت يافت، پس سلام كرده خود را بر پاى او انداخته بوسيد، اشتر سر او را برداشته فرمود: چه كار ميكنى گفت: عذر گناهى كه از من صادر شده مى خواهم كه ترا نشناخته بودم، اشتر فرمود: بر تو هيچ گناهى نيست، بخدا سوگند من بمسجد آمده بودم كه براى تو طلب آمرزش نمايم. آرى بايد مالك اشتر چنين بوده و آنقدر بر نفس خود تسلّط داشته باشد كه با داشتن چنان شجاعت و دلاورى در چنين موقعى كه نادانى او را استهزاء ميكند تغيير حالى باو دست ندهد، زيرا در هر چيز پيرو حقيقى امام زمان خود بود تا آنكه امير المؤمنين عليه السّلام در باره او فرمود: لقد كان لى مثل ما كنت لرسول اللّه يعنى مالك براى من همچنان بود كه من براى رسول خدا بودم، الحاصل مالك در سال سى و هشتم هجرت بدرود زندگانى گفت و عهد نامه امير المؤمنين عليه السّلام بنام مبارك او براى حكمرانان جهان در هر امارت و ايالت دستور العمل گردید

نامه شصت و سوم

و من كتاب له (عليه  السلام) إلى أبي موسى الأشعري و هو عامله على الكوفة و قد بلغه عنه تثبيطه الناس عن الخروج إليه لما ندبهم لحرب أصحاب الجمل
از نامه های آنحضرت [عَلَیه السَّلام) به ابو موسی اشعری كه (رجال نويسان او را مردى بد كردار دانسته به رواياتش اعتماد ندارند، و اشعر نام قبيله اى است در يمن و اشعرىّ منسوب است بآن، و او) از جانب امام عليه السّلام بر كوفه حاكم بود زمانيكه بحضرت خبر رسيد كه مردم را از آمدن بكمك آن بزرگوار باز مى دارد و آنها را به مخالفت وامى دارد هنگامي كه ايشان را براى جنگ با اصحاب جمل (طلحه و زبير و عايشه و پيروانشان) خواسته بود (و ابو موسى مى گفت: اين فتنه و تباهكارى است كه بين مسلمانان افتاده و بايد از آن كناره گرفت، و اخبار از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله نقل مى نمود كه هرگاه بين امّت فتنه هويدا گرديد شما كناره گيريد، چون خبر بامام عليه السّلام رسيد فرزندش امام حسن عليه السّلام را با اين نامه روانه كوفه نمود، و ابو موسى را در آن بر اثر اين كار زشت تهديد كرده سرزنش فرمود):
برای دیدن محصولات که دنبال آن هستید تایپ کنید.
[custom_search_form]
  • بخش :